داستان گردو فروش
روزی جوانی در بازار به سمت یک گردو فروش رفت. به او گفت: «گردوهایت را به من میدهی؟»
گردو فروش نگاهی به او انداخت و گفت: «نه! چرا باید اینکار را بکنم؟»
جوان گفت: «نصفش را به من میدهی؟»
گردو فروش گفت: «خیر»
جوان از نزد او رفت و پس از مدتی برگشت. به گردو فروش گفت: «یک گردو به من میدهی؟»
گردو فروش نگاهی به او انداخت و یک گردو به او داد. جوان چند لحظه تامل کرد و دوباره گفت: «یکی که خیلی کم است. لااقل دوتا بده». گردو فروش یک گردوی دیگر به او داد. جوان چند قدم دور شد و دوباره پیش او بازگشت و گفت: «ببین، دوتا را نمیشود کاری کرد. لااقل گردوها را 5 تا بکن تا یک مزهای بدهد». گردو فروش با اکراه سه گردوی دیگر به جوان داد.
جوان چندبار رفت و برگشت و هر بار چند گردو از مرد گرفت. پس از مدتی تقریبا نیمی از گردوهای گردوفروش در را از او گرفت. در آخرین بار جوان گفت: «ای مرد! گردوهایت را پس بگیر. من از تو گردو نمیخواستم، فقط میخواستم یک درس به خودم و تو بدهم. وقتی که همه گردوها را از تو خواستم به من ندادی. حتی نیمی از آنها را ندادی. اما وقتی دانهدانه از تو گردو خواستم بلاخره توانستم نیمی از گردوها را از تو بگیرم. این مثالی است برای عمر ما. اگر کسی بگوید همه عمرت را بده و یا نیمی از آنرا، قطعا نخواهیم پذیرفت. اما ما خورد خورد و دانه دانه، روزهای عمر خود را از دست میدهیم و حواسمان نیست که مانند این کیسه گردو، روزی به پایان خواهد رسید».
مرجع : پورتال کاج